.
آینده
ای نزدیک است و زمین، انسانها را پس میزند. حیات انسانی که به یمن
سلسلهای از تصادفها از میان انبوه احتمالات دیگر؛ روی زمین شکل گرفته، با
تهدیدی جدی روبروست.
جامعه در تلاش برای بقا به عصر کشاورزی عقبگرد میکند، مادر طبیعت اما
برایش فرقی نمیکند. خاک، سرکش و نامهربان شده، دیگر نه دانهای روی زمین
خواهد رویید و نه هوایی برای تنفس آدمیان باقی است. زنجیره تصادفاتی که
زمانی به نفع گونه انسان بود، حالا محبوب دیگری یافته است، گونههای دیگری
از جانداران هستند که این شرایط برایشان بهترین است.
قانون مورفی: اگر چیزی احتمال وقوع داشته باشد بالاخره اتفاق میافتد!
دوران انسان زمینی تمام شده است؛همین.
Do not go gentle into that good night,
Old age should burn and rave at close of day;
Rage, rage against the dying of the light. Dylan Thomas
شاعر ولزی، دیلان توماس، این قطعه را برای پدرش که در بستر مرگ بود سرود؛
از پدرش میخواهد که نمیرد، بجنگد، تقلا کند، حداقل خود را به مرگ تسلیم
نکند.
نمی دانم چطور، ولی مطمئنم که پدرش مرد.
درخواستی بیمعنی بود، در برابر مرگ، کسی حق انتخاب ندارد. میتوانیم یک
عمر وجودش را انکار کنیم و در مبادلهای معمول، مثل همه، ترس از مرگ را با
اضطرابی دائم در طول زندگی عوض کنیم، ولی در هر حال ناگزیر از مواجهه با آن
هستیم.
در داستان، مرگ رو در روی نوع بشر ایستاده است. گونه انسان اما خود را تسلیم آن نمیکند.
زندگی انسان روی زمین شروع شده اما قرار نیست که روی زمین تمام شود . این
چیزیست که دکتر براند، پیر و مراد آدمهای داستان، وقتهایی که از زمزمه
کردن شعر دیلان توماس دست بر میدارد، به آنها می گوید.
حیات بشر ادامه خواهد یافت و ادامهاش، مطابق الگوی کلی وعدهدهندهگان زندگی ابدی برای انسان، در آسمان خواهد بود.
داستان نشانههای واضحی از اساطیر و کهن الگوها دارد. اگر رویه سطحی
جزئیات مربوط به اختر فیزیک و سیاهچاله و تکینگی گرانشی و نسبیت زمان و
خمیدگی و کرمچاله! را کنار بزنیم با داستانی اسطورهای مواجه میشویم،
چیزی مثل گیلگمش یا کتاب مقدس.
ولی در نوع روایت این داستان تفاوت داریم، واژگونگی،

بنابه روایت انجیل یک بار فرزند خدا از آسمان به زمین آمد تا به انسانها
حیات ابدی بدهد. زندگی بود که از آسمان، با آب حیات به زمین میآمد.
این بار اما این فرزند انسان است که به آسمان می رود. مرگ را پشت سر میگذارد و با خود حیات میبرد.
این واژگونگی روایت نولان از کتاب مقدس در رابطه پدر- پسر انجیل و پدر-دختر فیلم هم به چشم میخورد.
«نزدیک به ساعت نهم، عیسی ،بر بالای صلیب؛ به آواز بلند صدا زده گفت: إیلی إیلی لما سَبَقتَنی:
الهی الهی مرا چرا ترک کردی» (متی27: 46).
عیسی رو به پدر آسمانی میکند و میپرسد چرا مرا ترک کردی؟ مورفی،دختر
کوپر هم دقیقا همین سوال را دارد،از پدری که در آسمان است میپرسد : پدر چرا مرا ترک کردی؟
جواب سوال عیسی را نمیدانم ولی کوپر میخواست به فرزندش زندگی بدهد.
عیسی فرزندی بود که پدرش بر بالای صلیب فرستاد تا قربانی شود تا انسانها
حیات ابدی پیدا کنند ،اینجا کوپر پدری است که بر بالای صلیب می رود و حاضر
است قربانی شود برای بخشیدن زندگی به انسانها.
روایت انجیل میگوید عیسی نام پدرش را بزرگ داشت؛ مصلوب شدنش باعث شد تا
نام پدر آسمانی همواره با جلال و شکوه یاد شود ودر هر جا شنیده شود.
اینجا نیز نامی بزرگ داشته می شود نام کوپر بر روی پایگاهی فضایی گذاشته
می شود و در هر جا شنیده میشود. البته این نام، نام پدر نیست. نام مورفی
کوپر است که در هرجا شنیده میشود و با جلال و شکوه یاد میشود. او بود که
به انسانها حیات بخشید.
از آینه بپرس ، نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنها تر از تو نیست ؟
فروغ فرخزاد
نجات دهنده چه کسی بود؟ روایت نولان چه کسی را منجی انسانها می داند؟
موجوداتی با جهانی پنج بعدی بودند که برای انسانها کرمچاله هدیه
میاوردند و سربزنگاه به داد کوپر رسیدند تا از پشت کتابخانه اتاق مورفی سر
در بیاورد. اینها منجی بودند؟
منطق داستان که جوابی نداشت ولی کوپر لازم دید برایمان توضیح دهد که این
پنجبعدی ها همان انسانها هستند، در دورهای دیگر و دورتر از زمان ما.
مورفی چشم به پدری داشت که در آسمان بود که بیاید و او را و دیگران را
نجات دهد. برادرش به او میخندید و می گفت پدر مرده است و اگر اینجا بود
کنار مادر در گور خفته بود.
کوپر، پدر آسمانی، بر میگردد و رازهای کائنات را برای فرزندش برملا
میکند و وسیله ابلاغ این پیام آسمانی عشق است. همه نجات یافتیم.
حال بههم زن است.
اگر نولان باور میکرد که نجاتدهندهای در کار نیست، لازم نمیدید این بلا را سر فیلمش بیاورد.
.
فیلم را دوست داشتم. دفعه اولی که دیدمش با ادیسه فضایی کوبریک و سولاریس
تارکوفسکی مقایسهاش کردم ، خاطره مجموعه کتابهای آرتور سی کلارک و ایزاک
آسیموف را برایم زنده کرد.
دوباره دیدنش ولی تجربه متفاوتی بود، روی پرده سینما بود و تصویر و موسیقی هانس زیمر
میخکوبم کرده بود خالی بودن داستان ولی بدجوری توی ذوق میزد. اینکه با
موضوعی مثل مرگ، انتخاب، مسئولیت و منجی سروکار داشته باشی ودر نهایت با دم
دستیترین حرفها همه چیز را جمع و جور کنی. حیف شد.
الان اینتراستلار برایم کنار ادیسه فضایی و سولاریس نیست. گذاشتمش کنار گراویتی.
.
.