امیر سامانی

صفحه شخصی

امیر سامانی

صفحه شخصی

یادداشتی در باره " فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد"



باید استاد و فرود آمد


صدای خرخر پیرمرد را می‌شنویم که خون بالا می‌آورد.دارد می‌میرد.می داند که دارد می میرد ، مدتهاست که می‌داند .ما هم می‌دانیم .هر فرصتی که پیدا کرده از مرگ حرف زده،مردن خودش؛ مرگ کارهایش و مرگ دورانش.


هر کاری هم که می‌توانسته کرده که جای بیشتری برای مرگ در زندگی‌اش باز کند.از سیگار با سیگار روشن کردنش گرفته تا سوزاندن نقاشی‌هایش یا تحویل دادن مجسمه جدایی و اضطراب به اعلی‌حضرت کارفرمایش و علم کردن نی‌لبک‌زن با پایین‌تنه لخت وسط شهر جماعتی ناموس‌پرست که عین کار گذاشتن بمب ساعتی است زیر اثر.

 

 


مطمئن بود دیر یا زود یکی پیدا می‌شود که کلک مجسمه‌ها را بکند. خیلی زود هم کلنگ‌به‌دست‌ها پیدایشان ‌می‌شد.

روش مطمئن دیگری هم برای خودویرانگری داشت؛ جلوتر از زمانه‌اش بود.



جاودانگی را مسخره می‌کرد؛هر نوعش را.انگار قرار نیست چیزی از دوره‌ای به دوره‌ای دیگر منتقل شود نه پادشاهی به فرزند مادری نگران خواهد رسید نه میراثی به برادر زاده‌ها
فقط قلمرویی از پلنگ به شغالها و کفتارها می‌رسد.
گرایش جنسی‌اش هم طوری بود که حتی ژنهایش هم به نسل بعدی نمی‌رسید.عشق البته دوام بیشتری داشت؛ عکس مارکو،پسر زیبای رمی، از آخرین چیزهایی بود که از لانه پلنگ بیرون بردند.

این وسط فقط فی‌فی بود که از خوشحالی زوزه می‌کشید.



جاودانگی را ‌می‌خواست. وقتی جلوی بوم می‌ایستاد. وقتی با غرور و به‌درستی می‌گفت هنر سرزمینی مدیون اوست.وقتی اشتیاق را در چشم‌های ستایندگانش می‌دید.وقتی در اتاق هتلش او بود و نیمایوشیج .وقتی دوربین را به زندگیش راه داد و مرگش را مستند کرد؛ بازی کرد



.http://www.imdb.com/title/tt2731398/




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد